یا لطیف»
فکر کنم حدود دو سال پیش بود که در یک جلسهای که شرکت میکنم مربی ازمان خواست بنویسیم اگر بدانیم فقط یک سال دیگر زنده هستیم، در این یک سال چه کاری انجام میدهیم. خیلی چیزها نوشتم که الان دقیق یادم نمیآید ولی یکی از مهمترینهایش جهانگردی بود. گفته بودم میروم و دنیا را میگردم. سفر میکنم. آدمهای مختلف را میبینم. به نظرم دنیا جای شگفتانگیزی است و تجربهی آن میتواند من را دگرگون کند. میتواند من را بالغ کند و رشد بدهد. هنوز هم همین فکر را میکنم.
دیشب دوباره داشتم به همین فکر میکردم. به اینکه اگر الان بفهمم یک سال دیگر زنده خواهم بود چه کار خواهم کرد. جوابم سریع بود و بدون تردید. میخواهم همهی لحظاتش را با لیلی باشم. بیخیال کار میشوم و تمامش را با او میگذرانم. میخواهم همهی لحظات رشدش را ببینم. میخواهم همهی خندههایش را ببینم.
اینقدر اطمینان داشتم که برای خودم عجیب بود. دفعهی قبل که میخواستم دور دنیا سفر کنم اینقدر مطمئن نبودم. به راحتی حاضر بودم بیخیال سفر دور دنیا شوم و پیش لیلی بمانم. داشتم فکر میکردم سفر دور دنیا برایم تجربهی شگفتی بود. شگفتی از دیدن دنیا و آدمهایش. حالا یک نمونه شگفتی در کنارم دارم. هر روز با اینکه خسته و کلافهام هم میکند ولی کافی است دستهای کوچکش را روی دستم بگذارد یا برگردد و یک لبخند بزند تا تمامش فراموشم شود.
البته حالا که فکر میکنم شاید اگر یک سال دیگر زنده باشم دلم بخواهد به جای یا» از و» استفاده کنم. لیلی را با خودم همراه کنم و با هم دور دنیا را بگردیم :)
یا لطیف»
یا لطیف»
۱۲ سال پیش وقتی که پیشدانشگاهی بودم معلمی دیفرانسیل معرکهای داشتم. یکی از عادتهای خوبش این بود که پای برگهی امتحانمان شعر مینوشت. وسط حال و هوای پیشدانشگاهی و استرس کنکور این شعرها عجیب میچسبیدند. یکی از شعرهایی که زیاد پیش میآمد برایمان بنویسد این بود:
بودن دیگر است
و
شدن دیگر
هر که شد
باری
از شدنتر باز نخواهد ماند
و من هرگز متوجه معنای این شعر نمیشدم. بارها خوانده بودمش و یادم هست که معلممان هم علاقهی خاصی به این یکی داشت و اصلا به همین دلیل دلم میخواست بیشتر بفهمماش اما هرچه بیشتر میخواندم کمتر میفهمیدم.
من فارغالتحصیل شدم و از آن مدرسه و کلاس و معلم فاصله گرفتم ولی این شعر در ذهنم ماند. گاه گاهی یادش میافتادم و همچنان نمیفهمیدمش.
چند وقت پیش در حال انجام دادن کارهای عادی خودم بودم و داشتم به نویسنده شدن فکر میکردم. رویایی که همیشه داشتمش. اخیرا یک کار نویسندگی خیلی کوچک گرفتم و بعد از مدتها این رویا به اندازهی یک قدم کوچک عملی شده است. داشتم به سختی مسیر رسیدن به این رویا فکر میکردم و با خودم گفتم همیشه میخواستم یک نویسنده باشم هرگز نمیخواستم یک نویسنده بشوم. و باز با خودم زمزمه کردم to be, not to become و بعد ناگهان شعر دوباره یادم آمد. بودن و شدن. تصویر درون ذهنم نویسنده بودن بود، نه نویسنده شدن. نویسنده بودن خیلی قشنگ بود. هنرمند و مشهور و تاثیرگذار. اما نویسنده شدن مسیر سختی است. پر از شکست و زمین خوردن و تلاش دوباره. انگار یکهو بعد از ۱۲ سال معنای شعر برایم جا افتاد. در شدن» یک جور عاملیتی هست که مانعی در آن نیست. وقتی شدی» دیگر کسی نمیتواند جلویت را بگیرد. دیگر مانعی برای شدنتر» وجود ندارد. اما در بودن» عاملیتی نیست. فقط یک حالت است. یک وضعیت است.
نمیدانم چرا اینقدر طول کشید برایم تا این معنا را بفهمم. شاید خیلیها همان بار اول معنا را دریابند. اما فهمیدن معنی شعر برایم عجیب شیرین بود. عجیب به دلم نشست. انگار در طی این سالها زندگیاش کرده باشم و بعد فهمیده باشمش. اینقدر هیجانزده بودم که دلم میخواست برگردم معلم دیفرانسیلام را پیدا کنم و بهش بگویم که بالاخره . بالاخره معنای شعرت را فهمیدم.
یا لطیف»
حضور بچه انگار زندگیام را ویران کرده و دارد از نو میسازد. مثل خانهی قدیمی و زوار در رفتهای که خرابش کردهام و حالا میخواهم یک خانهی نوساز و تازه به جایش برپا کنم. ۴۰ روز گذشته و خانهی قدیمی ویران شده. حالا موقع باز ساختن است.
یکی از چیزهایی که در این زندگی جدید برایم لذتبخش است این است که کوچکترین کاری که قبلا روال بود و خیلی راحت انجام میشد حالا سخت شده و لذتبخش! ساده در حد آژانس گرفتن و رفتن به مهمانی. از صبح باید همه چیز تنظیم باشد. در چه وضعیتی سوار ماشین بشویم. وقتی لیلی خواب است یا بیدار. اگر تا فلان ساعت خوابید بعدش چه کار کنم. چه لباسی تنش کنم. خودم چه بپوشم. چه وسایلی بردارم. کی آژانس بگیرم. اگر وقتی ماشین رسید دم در هنوز داشت شیر میخورد چه؟ اگر همان موقع جایش را کثیف کرد چه؟ و وقتی که از همهی این چالشها سربلند بیرون میآیم و به مقصد میرسم انگار قلهی قاف را فتح کردهام. چنان احساس پیروزیای دارم که تا چند ساعت سر حال هستم.
یا مثلا غذا پختن و خوردن! شاید سادهترین کاری که هر آدمی بدون فکر کردن انجامش میدهد. اما الان اگر به موقع غذا پخته و خورده شود به خودم یک دمت گرم» میگویم. چون اگر دقیقهای تعلل در این کار اتفاق بیافتد ممکن است تا شب گرسنه بمانم.
یکی دیگر از کارهایی که این روزها خیلی تلاش میکنم انجام بدهم رسیدن به کارهای مورد علاقهی خودم است. حتی اگر چند دقیقه باشد. لیلی را روی پایم میگذارم و تکان میدهم تا بخوابد. در همین حال کنار دستم یک کتاب باز میکنم و شروع به خواندن میکنم. در دلم به خاطر همین کار ساده به خودم افتخار میکنم.
خوردن یک صبحانهی ۲ نفره، قدم زدن در پاساژ، سیر و تمیز و مرتب بودن از دیگر افتخاراتی است که در این چند وقته به آنها دست پیدا کردهام. بچه داشتن عجیب باعث میشود آدم قدر نعمتهای زندگیاش را بداند.
خانهی جدیدم در حال ساخته شدن است. هر روز یک آجر جدید روی قبلیها میچینم. یک قاب برای پنجرهاش میگذارم. یک گل در باغچهاش میکارم. و این خانهی جدید چیز متفاوتی است. شکلی که تا به حال نداشتهام و ندیدهام اما عجیب دوستش دارم.
یا لطیف»
امروز ۱۹ روز از آمدنش میگذرد و احساس میکنم قبل از آمدنش هیچ درکی از زندگی با بچه نداشتهام. دیشب در یک گفتگو میگفتم به نظرم هیچ انسانی که بچه نداشته باشد نمیتواند دنیای بچهدارها را درک کند. به نظرم آمدن بچه زندگی را کاملا به دو بخش قبل و بعد از این واقعه تقسیم میکند.
دیروز خیلی به این فکر کردم که چه چیزی در آمدن این کودک هست که اینقدر همه چیز را متحول میکند. ظاهر ماجرا این است که سختیهای فیزیکی زیادی متحمل میکند. مثل کم خوابی. چیزی که خیلی از تازه-پدر-مادر-ها از آن مینالند. یا به هم خوردن نظم زندگی قبلی (که خودم درگیرش بودم). گریه کردنهای مداوم و نفهمیدن دلیل آنها و . همه هم میگویند کمی که بگذرد اوضاع بهتر میشود و کمی راحتتر میشود.
اما دیروز داشتم فکر میکردم که انگار همهی اینها فقط ظاهر ماجرا است. احساس میکردم که آمدنش موضوعی بنیادینتر را تغییر داده است. دوست دارم بگویم جایگاهم در هستی. انگار تا قبل از این جایگاهم در هستی فقط خدمت گیرنده» بوده و حالا تغییر پیدا کرده به خدمت دهنده». تا الان جهان همه دست در دست هم داده بوده تا من را پرورش بدهد و انگار الان نوبت من است که این خدمت را در حق یک انسان دیگر ادا کنم.
به نظرم این تغییر جایگاه خیلی سنگین است. خیلی تکاندهنده است. تا الان خودم محور تمام زندگی خودم بودهام. معیار تمام تصمیمهایم خودم بودهام. اساسا اینقدر این موضوع واضح و بنیادین بوده که به آن فکر هم نمیکردم. حالا الان یک نفر دیگه آمده و شده محور زندگیام. دیگر خودم تنها نیستم. تصمیمهایم حول او شکل میگیرند. پذیرفتن همهی اینها و راه دادن او به تار و پود زندگیام سختترین پروژهی این روزهایم بوده و هست. اینکه اگر گریه کند باید صبور باشم. حالا اینکه خودم چقدر خسته باشم ظاهرا خیلی حائز اهمیت نیست. اگر گرسنه باشد باید سیرش کنم. اگر کثیف باشد باید تمیزش کنم. البته که دیگران هم کمک میکنند ولی انگار مسئولیت همهی اینها در نهایت با من است حتی اگر بقیه انجامش بدهند.
به نظرم چیزی که باعث میشود بعد از ۴۰ روز کمی کار راحتتر شود این است که این جایگاه پذیرفته میشود. همین که میگویند اگر میخواهی یک عادتی را ایجاد کنی ۴۰ روز در آن ممارست کن. بعد از ۴۰ روز انگار آن محوری که قبلا روی خودم محکم جا گرفته بود کم کم جایش را باز میکند و روی بچه محکم میشود. میپذیریاش. به عنوان یک عضو جدید. یک انسان جدید. یک بخشی از زندگی. یک بخشی که حالا اگر فکر کنی نمیشود بدون او زندگی کرد.
یا لطیف»
در یکی از داستانهای کتاب هفتهی چهل و چند» با عبارت full-time mother برخورد کردم. آن موقع شاید خیلی درک درستی از مفهوم این عبارت نداشتم. الان ۹ روز است که خیلی دقیقتر معنایش را میفهمم.
در فرآیند فرزند پروری همهی آدمها پارهوقت هستند به جز مادر. تمام آدمها یک زمانی هستند و یک زمانی برای خودشان دارند. چند ساعتی به بچه سر میزنند و بعد میروند پی زندگیشان. کارشان را میکنند، تفریحشان را دارند و زندگی همان روال قبلی را دارد. حتی پدر - در شرایط ایدهآل که خیلی کمک مادر کند - هم میتواند دو ساعت از خانه برود بیرون و دغدغهای نداشته باشد. اما مادر تمام وقت است. ۲۴ ساعته است. انسان کوچکی که تازه قدم به این دنیا گذاشته تمام وجود وابسته به مادر است. اصلا بدن مادر طوری تغییر کرده که بتواند این کودک را حمایت کند. با کوچکترین صدایش بیدار میشود و غذایش را تامین میکند. انگار یک جوری وجود این دو آدم در مدت زمان مشخصی وابسته به هم میشود.
این وابسته بودن جدید است. هنوز به آن عادت ندارم. تمام کارهایم با آدم نیممتری دیگری تنظیم میشود. باید وقت خوابش کارهایم را انجام بدهم و وقت بیداریاش در خدمتش باشم. نمیشود هر وقت خواستم بروم بیرون. نمیتوانم یک ساعت بروم هواخوری. حتی نیازهای اولیهام مثل غذا خوردن باید با او تنظیم شود. سعی میکنم کمی کارهای دلی خودم را در این زمانهای خواب او جا بدهم (مثل نوشتن همین متن). انجام دادن همین کارها باعث میشود دلم آرام بگیرد. باور دارم که باید دلم آرام بگیرد تا مادر بهتری باشم. به خودم یادآوری میکنم که این احساسات و افکار موقتی هستند و خیلی از آنها نشات گرفته از تغییر و تحولات هورمونی است. سعی میکنم حال دلم را خوب کنم.
دیروز برای اولین بار راجع به این احساساتم صحبت کردم و احساس کردم فرصت گفتگو یکی از مهمترین چیزهایی است که در این دوران کم میشود و شاید یکی از مهمترین چیزهایی است که روی حالم تاثیرگذار است. امروز صبح تصمیم گرفتم این سلسله نوشتهها را اینجا شروع کنم. به عنوان فرصتی برای گفتگو از حال خودم.
شاید یک زمانی در آینده لیلی کوچک امروز من بیاید و این نوشتهها را بخواند. یک ترسی دارم از اینکه بفهمد مادرش آنقدرها هم قوی نبوده و ترسها و نگرانیهایی بودهاند که در وجودش رخنه کردهاند. اما از طرف دیگر هم امیدوارم حقیقت و روراستی این نوشتهها بیشتر دلش را ببرد. خوب است بداند من را در مواجهه با سیل عظیمی از احساسات جدید یا احساسات قدیمی با ابعادی جدید قرار داده است. طول میکشد تا با همهشان مواجه شوم و درک و هضمشان کنم.
یا لطیف»
به بدنمان عادت کردهایم. عادت کردهایم که روی پاهایمان راه برویم. دستهایمان را راحت تکان بدهیم و بالا و پایین کنیم. سرمان بچرخد. بتوانیم خم و راست شویم. بدویم. راحت روی زمین بنشینیم. بعد راحت از جایمان بلند شویم. حتی به علائم فیزیکی بدنمان عادت کردهایم. سر موقع دستشویی برویم. سر موقع گرسنه شویم. اشک چشم، آب دهان و . همهشان به اندازه و به موقع باشد. اینقدر به همهی اینها عادت کردهایم که یادمان رفته هیچ کدامشان دست خودمان نیست! بدنمان یک جور سازگاری دارد با زندگیهایمان کنار میآید. یا شاید ما یک جور سازگاری با بدنمان کنار آمدهایم. همیشه خوب و سر به راه بوده و احتمالا اگر جوان باشیم هنوز هم همینطور است. یک کارهایی هم برایش میکنیم. یک کم ورزش میکنیم. سعی میکنیم غذای سالم بخوریم. گاهی به دکتر سری میزنیم. ولی واقعیت نقش آنچنانی نداریم.
از وقتی تصمیم به بچهدار شدن گرفتیم معنای بدنم برایم تغییر کرد. حالا سیگنالهای متفاوت میفرستاد. هر روز در اینترنت به دنبال این میگشتم که الان این سیگنال به چه معنا است. یا چه سیگنال به فلان معنای خاص است. هیچ وقت اینقدر به بدنم دقت نکرده بودم. کوچکترین تغییر و تحولش برایم اهمیت چند برابری پیدا کرد. کمی که حالم بدتر شد مدام دنبال این بودم که چه باید بکنم. چه بخورم؟ چه زمانی بخورم؟ چه قدر بخوابم؟ کی بخوابم؟ موقع بلند شدن چطوری بلند شوم؟ چطوری بنشینم؟ چطور استراحت کنم؟ و . و . و . به چیزهایی فکر میکردم که هرگز ذهنم را درگیر خودشان نکرده بودند.
طی گذر زمان و رفتن از یک ماه به ماه بعدی بارداری این علائم تغییر میکردند و من هم متناسب با آنها به روز میشدم. اگر تا ماه قبل صبحها حتما باید موقع بیدار شدن چیزی میخوردم، در این ماه میتوانستم گرسنگی بیشتری را تحمل کنم اما در عوض دیگر نمیتوانستم راحت به پشت بخوابم یا خم و راست شوم. نکتهاش این بود که به بدنم گوش کنم و همانطور که هست بپذیرمش و قدم به قدم با هم پیش برویم. حواسم باشد که اگر نمیتوانم خم بشوم، راه حل دیگری برای بستن بندهای کفشم پیدا کنم. اگر نمیتوانم تند تند قدم بردارم سرعتم را کم کنم. اگر زودتر خسته میشوم یا نفسم میگیرد کمی به خودم استراحت بدهم.
اوایل با فکر کردن به این موضوعات میترسیدم. (وقتی هنوز پیش نیامده بودند!) از فکر نفس تنگی نفسم میگرفت. از فکر کردن به ناتوانی احساس خستگی میکردم. اما اینقدر آهسته و پیوسته پیش آمدند که فرصتی برای ترسیدن پیدا نکردم. اصلا ترسناک نبود. صرفا باید با این بدن جدید کنار میآمدم.
حالا که دیگر آخرهای مسیر هستم منتظر نشانههای دیگری در بدنم هستم. این بار باید مدام تکانهای کودک درونم را چک کنم. نکند یک وقت تکانهایش کم بشود. با هر تغییر یا دردی که احساس میکنم ناخودآگاه با نشانههای دردهای زایمان مقایسهاش میکنم. با دردهای گریز ناپذیر این دوران (مثل کمر درد) کنار میآیم. سعی میکنم چیزهایی بخورم که الان کمکم میکند. علاوه بر همهی اینها باید راه بروم و ورزش کنم.
موضوعی که همیشه بود و هیچ وقت متوجهش نبودم و انگار یکهو برایم شفاف شد این بود که چقدر بدنم در اختیارم نیست. یک بچهای در درونم شروع به زندگی میکند، رشد میکند و متولد میشود و بدن من متناسب با او تغییر و تحول میکند تا به دنیا تحویلش بدهد. در این فرآیند من فقط نوعی نظارهگر هستم. خودم را سازگار میکنم. تماشایش میکنم و اگر یک زمانی یک نشانهی خطر از خود بروز داد مراقبش میشوم و این فرآیند واقعا شگفتانگیز است. اینکه ناگهان به صورت عملی احساس میکنم چقدر نقش اندکی حتی در وضعیت بدن خودم دارم. بعد از زایمان هم اگر همه چیز خوب پیش برود باز بدنم، تقریبا بدون دخالت من، خودش را بازیابی میکند و به روال عادی زندگی باز میگردد.
موقع نوشتن این متن مدام فکر میکردم که خب برای چی اینها را مینویسم. به چه نتیجهای میخواهم برسم. آخرش چه جمعبندیای بکنم. نوشتم و در حین نوشتن برایم معلوم شد. امیدوارم در حین خواندن برای خواننده هم معلوم شده باشد!
یا لطیف»
چند وقت پیش، در بحبوحهی آمدن جوابهای کنکور و انتخاب رشتهی بچههای پیشدانشگاهی، مدرسه همایشی برگزار کرد تحت عنوان معرفی رشتهها. من هم به مناسبت فارغالتحصیل و همکار بودن در همایش شرکت کردم. خیلی از بچهها در همایش شرکت کردند. چه افرادی که رتبههای خیلی خوب آورده بودند و چه آنهایی که نتیجه از حد انتظارشان کمتر بود.
وقتی با بچهها راجع به انتخابهایشان صحبت میکردم حرفهای عجیب و غریبی میزدند! یادم خودم افتادم و تصوراتی که در ۱۸ سالگی برای آیندهام داشتم و اینکه چقدر غیرواقعی بود و چقدر طول کشید تا واقعگرانه شود و در مسیر بیافتد. اکثر تجربیها میخواهند دکتر شوند و اکثر ریاضیها امسال به دنبال مهندس کامپیوتر شدن بودند. وقتی دلیلش را ازشان میپرسیدیم به ندرت میشنیدیم که این رشتهی مورد علاقهشان است و بیشتر جوابهایی از این دست میشنیدیم: بازار کارش خوب است، برای اپلای کردن رشتهی مناسبی است، کسب درآمد راحتتر است و . قاعدتا صحبتهای ما هم فایدهی چندانی نداشت. احتمالا انتخابهایی که کردند برای بعضیهایشان انتخاب مناسب باشد و بقیه چند سال طول بکشد تا متوجه شوند مسیرشان چه شکلی است و چطور باید آن را عوض کنند و به کجا بروند.
نکتهی جالبی که وجود داشت این بود که من با خیلی از این بچهها کلاس کامپیوتر داشتم و خیلی از آنهایی که به دنبال قبول شدن در رشتهی کامپیوتر بودند در کلاس کامپیوتر هیچ جور علاقهای به کامپیوتر نشان نمیدادند. اما اولا که جرات نمیکردم این موضوع را به آنها یادآوری کنم و دوم اینکه یک من میتوانم» خاصی در چشم همهشان دیده میشد که آماده بودند راجع به آن صحبت کنند. مثلا من از پس رشتهی کامپیوتر برمیآیم. من به این رشته علاقهمند خواهم شد. من میتوانم دو رشتهای بخوانم. من میتوانم تغییر رشته بدهم. من میتوانم از پس گرفتن معدل بالا بر بیایم. و هزاران من میتوانم دیگر. مثلا سناریوهای مفصلی برای خودشان نوشته بودند از اینکه یک رشتهای را در یک دانشگاه خوب قبول شوند و بعد معدل بالا بیاورند و تغییر رشته بدهند (شاید هم بتوانند و انجام دهند. حرفی در آن نیست) اما سوالی که من ازشان میپرسیدم این بود که واقعا میخواهی این کار را انجام بدهی؟ در واقع من شک ندارم که همهشان میتوانند. ولی همهی کارهایی که از پساش بر میآییم واقعا کارهایی است که میخواهیم انجامشان دهیم؟!
داستان خودم یک جای زندگی این شد که دیدم از پس خیلی کارها برآمدهام ولی خیلی چیزها میخواستم که بهشان نرسیدهام. از ۱۸ تا ۲۷ سالگی زندگیام صرف درس خواندن شد که البته خیلی هم از بعضی جهات از آن راضی هستم (تازه از آن دسته آدمهایی بودم که رشتهام را دوست داشتم و به نظرم انتخاب درستی کرده بودم) ولی مدام با خودم فکر میکنم در این سالهای اوج جوانی چه کارهای دیگری بود که نکردم! خیلی دلم میخواسته که یک رشتهی خوب در یک دانشگاه خوب بخوانم ولی آیا دلم میخواسته که چندین سفر را نروم چون باید پروژههایی را تحویل میدادم؟ یا تجربهی کاریام را محدود کنم چون باید برای کنکور ارشد درس میخواندم؟ یا در خیلی از کارهای داوطلبانه شرکت نکنم چون باید پایاننامهام را جمع میکردم؟ در واقع چیزی که میخواهم بگویم این است که در کنار همهی آن چیزهایی که میخواستم به آن برسم خیلی خواستنهای دیگر هم ناخودآگاه وجود داشتند و البته خیلی گزینههای جایگزین دیگر! که شاید اصلا به آنها فکر نمیکردم.
اینکه همهمان میخواهیم قلههای علم را درنوردیم، همهمان میخواهیم پژوهشگرهای درجه ۱ باشیم، همهمان میخواهیم مقالههای پر طمطراق داشته باشیم، همهمان میخواهیم پزشکان حاذق باشیم و . و . و . و البته همهمان از پساش بر میآییم ولی آیا واقعا میخواهیم؟! به این فکر کردهایم که داریم گزینههای دیگر زندگی را برای رسیدن به این خواستنها از دست میدهیم؟
یکی از دوستانمان یک بار در یکی از رویاهایش راجع به ایجاد یک سری اصلاحات اجتماعی صحبت میکرد که دوست دارد عامل ایجادشان در جامعه باشد. بعد از اینکه خواستهاش را شرح داد آدم با تجربهای گفت که اگر واقعا میخواهی این کارها را انجام بدهی باید کسی مثل گاندی باشی. آماده باشی که سختی بکشی و احتمالا دشمنانی داشته باشی که تشنهی خونت هستند! دوستمان کمی فکر کرد و به این نتیجه رسید که این رویا دیگر خیلی هم خواستهاش نیست! چون حاضر نیست هزینهای چنین گزاف برای رسیدن به آن بپردازد.
شاید قبلا به رگ توانستنام» برمیخورد اگر یک کاری را در بهترین و بالاترین و درجه یک ترین کیفیت ممکن تحویل نمیدادم. فکر میکردم نتوانستم. از پساش بر نیامدم. اما حالا بیشتر به خواستن» هایم فکر میکنم. خیلی از اوقات نتوانستنام در واقع به خاطر این بوده که نمیخواستم هزینههای لازم برای رسیدن به آن کیفیت یا نتیجه را بپردازم.
خیلی دلم میخواهد به این بچهها بگویم یک ذره وسیعتر نگاه کنید. حتما بعضیهایتان هستید که ترجیح میدهید خیلی درس بخوانید و شب تا صبح و صبح تا شب کار علمی کنید. اما هزاران هزار کار دیگر هست. میتوانید دنیا را بگردید. کارهای داوطلبانه بکنید. رشتههای جدید و جذاب را تجربه کنید. با آدمهای مختلف آشنا شوید. قبل از ادامهی مسیر خوب فکر کنید. آیا واقعا این انتخاب آن چیزی است که میخواهید؟
یا لطیف»
همیشه ترس داشتم از اینکه راجع به خودم زیاد بنویسم. زیادی وارد جزئیات شخصی زندگیام شوم. سعی میکردم شرح تجربههایم هم کلیتر باشند. اما بعد دیدم که تجربهها مال من هستند و بخشی از وجود من درونشان هست و اگر آن بخش را بگیرم آن طراوت و تازگی و زنده بودن را از دست خواهند داد. تجربهی کهنه و پوسیده و بی روح هم به درد چه کسی میخورد؟
اینطور شد که اینجا شد آبگینه (به معنای شیشه). جایی که قرار است خودم را در آن بنمایانم. یک جور تصویری از خودم که هم من هستم و هم من نیستم چون فقط بازتابی از من است. قرار است از تجربههایم بگویم و از آن چیزهایی که به من میگذرد.
بسمالله.
یا لطیف»
موجودی توی دلم تکان میخورد و احتمالا از این طرف به آن طرف شنا میکند و گاهی دست و پاهایش را باز و بسته میکند. با هر تکانی که میخورد هزاران فکر و خیال و احساس مختلف در درونم جابجا میشود.
امروز اولین روزی است که دیگر سر کار نمیروم و همهی فکرهایم شامل خانه ماندن و عوارضش میشود. هنوز هیچ کدام سراغم نیامده است اما ترسش خیلی زودتر سر رسیده است. از صبح از ترس اینکه حوصلهام سر برود کارهایم را آهسته آهسته انجام میدهم که یک وقت بیکار نمانم. سراغ کارهای غیر واجب میروم. سعی میکنم عوامل محیطی را مشابه محیط کارم کنم. سعی میکنم تمرکزم را روی خوشایندها بگذارم. به خودم میگویم میتوانم هر وقت دلم خواست کار را متوقف کنم. میتوانم هر آهنگی دلم خواست بلند بلند پخش کنم. میتوانم بروم سر یخچال و هر چه دلم خواست بخورم.
کارهای غیر واجب و معمول خانه که تمام میشود بالاخره مینشینم سر کارم (دورکاری). باز سعی میکنم به روی خودم نیاورم که در خانه نشستهام. یک دریچهی کوچک از اتاق بچه از جایی که نشستهام معلوم است. گاهی چشم میگردانم و نگاهش میکنم. با هر نگاه این فکر در کلهام جابجا میشود که نکند حوصلهام از بچهداری سر برود. نکند خسته شوم. با روزهای طولانی و تنها چه کنم. نکند مادر لوس و بیمزهای باشم. از اینها که همهاش دلشان میخواهد از دست بچهشان در بروند. نکن از بچهداری لذت نبرم، از گذراندن وقت با بچهام حوصلهام سر برود.
ترسها همینطور میآیند و من هی سعی میکنم پسشان بزنم. اما فسقلی درونم هرچند وقت یک بار با یک لگد یا یک تکان حضورش را یادآوری میکند و نمیگذارد بیخیال ترسها شوم. بالاخره به ترسهایم وا میدهم. احساس کسی را دارم که یک عالمه مهمان پشت در خانهاش جمع شدهاند و سعی میکنند وارد شوند ولی او از ترس اینکه از پسشان بر نیاید محکم در را بسته و مانع ورودشان میشود. بالاخره در را باز میکنم. میآیم اینجا و شروع میکنم از ترسهایم نوشتن. ترسها هستند و نمیتوانم پنهانشان کنم یا وجودشان را انکار کنم.
حالا مهمانها در تمام خانه سرازیر شدهاند. همه جا را به هم ریختهاند. با هم و بلند بلند صحبت میکنند. داخل همهی اتاقها و سوراخ سنبهها سرک میکشند. گاهی دستشان به چیزی میخورد و آن را روی زمین میریزند و خانه را کثیف میکنند. من هم یک گوشه ایستادهام و تماشایشان میکنم و میدانم که بالاخره مهمان هستند و چند صباحی خواهند بود و آخرسر خواهند رفت. و من فرصت خواهم داشت با همهی به هم ریختگیها و ناهماهنگیها و نادانستههایم به وقتش سر کنم.
یا لطیف»
فکر کنم قبلا هم نوشتهام و شاید به خیلیها گفتهام که باور دارم برای اینکه مادر خوبی باشم اول باید حال خودم خوب باشد. مادری دنیای عجیبی است. به راحتی میتوانی در وادی فداکاری» غرق شوی. احساس کنی لازم است فداکاری کنی. از خواستههایت بگذری و فرزندت را در اولویت قرار بدهی. من میگویم لازمهی در اولویت بودن فرزند همیشه فداکاری نیست. اما این فداکاری چیزی شبیه لبهی تیغ است. مرز باریکی است. کجا دارم فداکاری میکنم و کجا این کاری است که واقعا فرزندم نیاز دارد. چه زمانی راههای دیگری وجود دارد که به دنبالشان نرفتهام.
تازگیها مدام لبهی این تیغ راه میروم. تشخیص اینکه کجا برای خودم یک کاری را انجام میدهم، کجا برای لیلی، کی خودخواه میشوم و کی دارم خودم را نادیده میگیرم برایم سخت شده است. گاهی حتی نیازهای ساده و اولیهی زندگی خودم را باید کنار بگذارم. مثل خوابیدن. مثل داشتن ساعتهای فراغت. گاهی فکر میکنم من هم به عنوان یک انسان نیاز به خوابیدن دارم. یا به عنوان یک انسان میخواهم ۲ ساعت برای خودم باشم. اما باز فکر میکنم مگر چند وقت لیلی ۱ ساله میماند. از خوابم بگذرم که آرامش داشته باشد. مدتی بیخیال فراغت خودم شوم. بین نیتی و رضایت تاب میخورم.
گاهی فکر میکنم مادر تنهاترین موجود روی زمین است. هیچ کس دیگری در چنین ارتباط تنگاتنگی با بچه نیست. هیچ کس دیگری دغدغههایش را آنچنان که باید و شاید درک نمیکند. هزاران راه حل مختلف برای حل مشکلات وجود دارد که در نهایت مسئولیت انتخابش با اوست. بعد که به همینها فکر میکنم احساس میکنم نکند اینگونه نباشد. نکند دارم راه را اشتباه میروم که چنین احساسی دارم.
خلاصهی حال این روزهایم به اندازهی همین متن درهم گوریده است. هر روز تلاش میکنم که بیشتر بفهمم و بیشتر سازگار شوم و بیشتر گزینههای دیگر را پیدا کنم.
دیشب در گفتگویی با چند نفر از دوستانم راجع به همین چیزها و همین دغدغهها بحث شد که اصلا بچهداری خیلی سخت است و بیخیالش شویم. با خودم فکر کردم که خیلی سخت است اما هرگز نمیخواهم برگردم به عقب. هرگز نمیخواهم مادر نباشم. والد بودن به نظرم آغازگر یک دنیای جدید است. شروع یک زندگی نوین است. برگشتن برایم مثل پسرفت است. مثل عقبنشینی است.
شاید باید عنوان این مطلب را اینگونه تغییر بدهم: من مادرم و میخواهم حالمان خوب باشد»
یا لطیف»
در پست قبلی به این اشاره کردم که گاهی احساس میکنم مادر تنهاترین موجود روی زمین است. بعد از نوشتن این جمله بیشتر به آن فکر کردم و دیدم جا دارد یک یادداشت کامل راجع به آن بنویسم.
چند وقت پیش در یک مهمانی خانوادگی بودیم. یکی از اقوام از خارج از کشور برگشته بود و همه برای دیدنش دور هم جمع شده بودند. لیلی را سر شب خواباندم و خودم تا حدود ساعت ۱۲ بیدار بودم. میدانستم که نهایتا ساعت ۶ صبح از خواب بیدار میشود (بچه سحرخیز!) و برای همین و با توجه به اینکه خبری هم در مهمانی نبود خودم ساعت ۱۲ برای خوابیدن رفتم. اما سر و صدا خیلی زیاد بود و تا صبح چندین بار از خواب بیدار شدم و عملا نتوانستم استراحتی بکنم. صبح اینقدر خسته و کلافه بودم که ناخودآگاه در جواب یک سوال ساده زیر گریه زدم و چند دقیقهای گریه کردم. آن لحظه نمیفهمیدم چرا اینقدر کلافه هستم. چه چیزی من را اینقدر تحت فشار قرار داده که اشکم جاری شده است. موضوع این بود که بقیهی آدمها تا صبح بیدار بودند و بازی کرده بودند و معاشرت کرده بودند و دور هم گفته بودند و خندیده بودند. فقط من بودم که احساس میکردم الان باید بخوابم. چون دخترم ساعت ۶ صبح بیدار میشود و کسی باید باشد که از او مراقبت کند. در واقع آن لحظهای که زدم زیر گریه از هجوم و فشار تنهایی بود. اینکه کسی من را درک نمیکرد. کسی اصلا یادش نبود که من خوابیدهام. حتی کسی رعایت نکرده بود که بتوانم بخوابم. و دردناکتر از همهی اینها این بود که صبح همان ساعت ۶ بیدار شدم و من و لیلی تنها آدمهای بیدار خانه بودیم. چون بقیهای که شب را بیدار مانده بودند همه خواب بودند. در خانهی ساکتی که همه به خواب رفته بودند بیدار شدیم و قدم زدیم و صحبت کردیم. و من هجوم تنهایی را باز چندین برابر احساس کردم.
اوایل به دنیا آمدن لیلی یکی از دوستانم گفت که مراقب خودم باشم چون او ساعتهای زیادی را با احساسات بدی سر کرده که بعدها فهمیده به آن انزوای مادرانه» میگویند و رایج است و طبیعی است. در ظاهر معنای این عبارت این است که تنها بمانی. کسی دور و برت نباشد. و این را به ذهن میآورد که در اوایل به دنیا آمدن بچه مادر مجبور است ساعات زیادی را در خانه و در کنار او بگذراند و ناچار تنها میماند. اما من در این چند وقت معنای گستردهتری از انزوای مادرانه» را تجربه کردهام.
شاید بتوانم بگویم ۲ نوع مختلف از این تنهایی را تجربه کردم. روی تجربه کردم» تاکید میکنم چون ممکن است آدمهای مختلف تجربههای متفاوتی از مادری داشته باشند و نوشتههایم را منحصر به خودم میدانم (تعمیم نمیدهم).
مثال نوع اول میشود همان خاطرهی اول متن. مادری باعث میشود خیلی از اوقات نتوانم آنطور که قبلا بود همراه بقیه باشم. وقتی لیلی شیر میخواهد باید جدا شوم و بروم. گاهی اینقدر خسته هستم که خودم ترجیح میدهم بخوابم. مهمانیهایی که آخر شب هستند حذف شدهاند. گاهی مدتها در اتاق میمانم تا خوابش ببرد. بیرون از اتاق آدمها شام میخورند. حرف میزنند، میخندند و زندگی همانطور که قبلا بود ادامه دارد.
نوع دومی از تنهایی را اخیرا بیشتر تجربه کردم. این نوعش خیلی دیدنی نیست. در درون من اتفاق میافتد. برای وقتی است که تمام زندگی و دغدغهی من راجع به لیلی است و هیچ کس دیگری نیست که اینقدر نزدیک باشد و هیچ کس دیگری نیست که -حتی اگر بخواهد- بتواند خوب درکم کند. گاهی اینقدر بین این دغدغهها تلو تلو میخورم که گیج میشوم. گاهی که نمیدانم چه کار باید بکنم حالم به هم میریزد. احساس میکنم در انتخاب کردن مسیر خیلی تنها هستم. احساس میکنم بار مسئولیت لیلی بیشترش با من است. انگار حتی اگر دیگران تصمیمگیرنده باشند، من معیارهای تصمیم را دستشان میدهم. من کسی هستم که بیشتر از همه با لیلی هستم، بیشتر از همه میشناسمش و بنابراین باید تصمیم بگیرم. این تنهایی خیلی سنگینتر است. نگرانم میکند. به همام میریزد.
خیلی دوست دارم مادرهای دیگر را بشنوم. بشنوم که آنها هم چنین موضوعاتی را تجربه کردهاند یا نه. یکی از دوستانم که قبل از من مادر شده، یک بار به همسرم میگفت تنها کاری که باید بکنی همدلی» است. شاید دقیق ندانم همدلی چیست ولی احساس میکن همان چیزی است که نیاز دارم.
اینها را اینجا ثبت میکنم که روزنگار مادریام باشد. تاریخچهی مادریام. یک روز از همهی این چالشها عبور میکنم و چالشهای جدید جایشان را باز میکنند. دوست دارم که بیایم و ببینم چه مسیری را طی کردهام.
یا لطیف»
مادرم خاطرهای دارد از دوران کودکی من که بارها برایم تعریف کرده است. خاطره از این قرار است که من در خانه خواب بودم و مادرم از خانه خارج میشود و به حیاط میرود تا کاری انجام دهد. در همین حین باد در را میبنند و هوا هم خیلی سرده بوده. مجبور میشود به پنجرهی اتاق من بکوبد و من را بیدار کند تا در را برایش باز کنم. همیشه عذاب وجدان دارد از اینکه من را ترسانده و من هر بار خاطرنشان میکنم که هیچ چیز از این واقعه به یاد نمیآورم و اصلا مهم نیست که ترسیدهام یا نه. ولی او باز هر بار تاکید میکند که چقدر ناراحت است از اینکه من را ترسانده.
حالا از وقتی لیلی آمده بیشتر درکش میکنم. وقتی به هر دلیلی در نبود من گریه میکند یا بیتابی میکند یا حالش خوب نیست سریع به این مرتبطش میکنم که چون من نیستم اینطور شده. اگر من بودم آرام بود و شاد بود. اگر من بودم میدانستم چطور آرامش کنم. انگار شک ندارم که من دلیل همهی حالهای او هستم. من مسئول همهی حالتهای او هستم.
اما تازگیها گاهی به خودم تلنگر میزنم که حتی در حضور تو هم گاهی گریه میکند و نمیفهمی مشکل چیست. گاهی اصلا تو را نمیخواهد. گاهی نیازش آدمهای دیگر و روابط دیگر است.
به نظرم باید تعریف مادر بودن را برای خودم تغییر دهم. پیش از این تعریفش در ذهنم این بود که کسی که مسئول همهی حالهای اوست. حالا این در ذهنم تغییر کرده و شده کسی که مسئول همهی نیازهای اوست. (که البته پدر را هم دربر میگیرد و این فقط تعریف مادر نیست. شاید بهتر باشد بگویم تعریف والد. ولی چون خودم مادر هستم از نگاه خودم میگویم) مسئولیت من این است که نیازهایش را بشناسم و راهی برای برطرف کردنش جلوی پایش بگذارم. همیشه راه حل حضور من نیست. گاهی نیاز به آغوش بقیه دارد. گاهی من میتوانم نیاز را برطرف کنم و بقیه هم میتوانند. گاهی هم هست که فقط بقیه میتوانند.
احتمالا این تعریف مدام تغییر خواهد کرد و شاخ برگهای بیشتری به آن اضافه خواهد شد. نمیخواهم این مبحث را همینجا ببندم. باز هستم تا تجربههای جدید ابعاد دیگر این نقش جدید را برایم هویدا کنند.
یا لطیف»
خیلی با خودم کلنجار رفتم که این مطلب را بنویسم یا نه. دلایل زیادی هست که میخواهم بنویسم و دلایل زیادی که مانع نوشتنم میشود. نهایتا تصمیم گرفتم بنویسم. امیدوارم بعدا پشیمان نشوم.
خیلیها از ما بچهدارها میپرسند چرا تصمیم به بچهدار شدن گرفتید. حتی قبل از اینکه این تصمیم را بگیریم مدت طولانی راجع به آن در یک جلسهی گروهی صحبت میکردیم. آدمها دغدغههای خود را مطرح میکردند و حول آن گفتگو میشد. در این مطلب میخواهم نظر خودم را بگویم. در کل من نه به کسی توصیه میکنم بچهدار بشود و نه توصیه میکنم بچهدار نشود. این یک تصمیم خیلی خیلی شخصی است که هیچ کس حق قضاوت راجع به آن را ندارد.
قبل از آمدن لیلی اگر کسی ازم میپرسید چرا میخواهم بچهدار شوم برایش راجع به رشد حرف میزدم. هنوز هم حرفهایم را قبول دارم. بچهدار شدن به نظرم باعث رشد آدم میشود. تو را چندین مرحله بالغتر میکند. سر و کله زدن با چالشهایی که به وجود میآید حسابی آدم را پخته میکند. مثل هر سختی دیگری در زندگی که انتخاب میکنیم و با آن مواجه میشویم و بعد از پشت سر گذاشتنش میبینیم چقدر بزرگتر شدهایم.
علاوه بر این میگفتم تجربهی جدیدی است که هیچ جور دیگری نمیتوانم آن را درک کنم. تجربهی اینکه یک موجود زنده در درونت رشد کند و بعد پا به این دنیا بگذارد. باید شگفتانگیز باشد (و بود).
دلیل دیگر این بود که میخواستم کانون خانواده» خودم را داشته باشم. یک خانوادهی چند نفری. با بچههایی که دورمان میچرخند و گریه میکنند و میخندند و ما را به گریه و خنده میاندازند. همیشه تصور میکردم یک نیموجبی دورمان راه میرود و بالا و پایین میپرد. تصوری که حالا تا حدی واقعی شده است.
اما حالا که لیلی آمده میبینم داستان فراتر از این حرفهاست. حضور فرزند چیزی را در درونم جابجا کرده است. مساله فقط یاد گرفتن مواجهه با چالشها نیست. مساله فقط عوض شدن یک رفتار و یک برخورد نیست. داستان خیلی بزرگتر است. خیلی عمیقتر است. حضورش قلبم را گشودهتر کرده است. تازه فهمیدم چقدر جا دارم برای عشق ورزیدن. نوع متفاوتی از برای دیگری بودن، برای دیگری خواستن، برای دیگری خوشحال شدن. معنای واقعی خوشحال شدن از خوشحالیاش و غصه خوردن از ناراحتیاش. همیشه فکر میکردم مادرها فداکاری میکنند. از خودگذشتگی میکنند وقتی به خود سخت میگیرند تا فرزندشان راحت و خوشحال باشد اما حالا فهمیدهام که خوشحال بودن او عین خوشحالی من است.
مساله فقط تجربه کردن یک حس عمیق نیست. مساله این است که تجربه کردن خیلی از حسها نگاه آدم را به دنیا و آدمها و مسیر زندگی تغییر میدهد. حالا من هم تصورم از خودم تغییر کرده. تصورم از انسان تغییر کرده. اصلا نگاهم به آدمها طور دیگری است. مادر همهی بچهها شدهام. دلم برای همهشان میتپد. نکند درد و رنج بکشند. و برای آنهایی که درد و رنج میکشند از درون میسوزم. قبلا هم چشمهایشان را دیده بودم، اما درد و رنجشان را نه. و حالا از خودم میپرسم چطور میشود؟ چطور میشود غم چشمهایشان را نادیده گرفت و به زندگی ادامه داد؟ چطور میتوانستم به چشمهایشان نگاه کنم و درد و رنجشان را نبینم؟
فکر میکنم اگر حالا کسی از من بپرسد دلیل بچهدار شدنم چیست اینها را بگویم. من آدم دیگری شدهام. الههای نیستم که مادری به او اضافه شده باشد. انگار مادری با من درآمیخته باشد و از من آدم جدیدی ساخته باشد.
اینجا مینویسم که یادم باشد. در دنیایی که داشتم، کار میکردم و مسیر شغلی شاید برایم مهمترین موضوع بود. هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که چطور میتوانم دوستتر بدارم. چطور خودم را از این بعد پرورش بدهم. میخواستم (و میخواهم) حرفهای شوم و پیشرفت کنم و تاثیرگذار باشم. اما هیچ برنامهای برای قلبم نداشتم. لیلی برایم سرآغاز این مسیر بود. و این مسیر اینقدر روشن و شفاف است که آن را مثل یک مسیر طلایی میبینم که بقیهی فضا در برابرش تاریک به نظر میرسد. تازه اول راهم. چقدر قدم دارم برای پیمودن و چقدر مشتاقم برای هر قدم.
پ.ن ۱: مادری و پدری تجربههای شدیدا غنی هستند. این موضوع شاید بین تمام پدر و مادرها مشترک باشد. همه حجم گستردهای از احساسات مختلف را تجربه میکنند. اما برای هر کس در نتیجه آوردهای متفاوت دارد که وابسته به تجربهی زیستهی اوست. من در این متن راجع به آوردههای خودم نوشتم. قطعا دستاورد افراد مختلف میتواند خیلی متفاوت از این نوشته باشد.
پ.ن ۲: اگر به دنبال دلیل برای بچهدار شدن میگردید بدانید و آگاه باشید که من این متن را به این هدف ننوشتم. پیشنهاد میکنم به جای جستجوی بیرون در درون خود جستجو کنید!
یا لطیف»
بابا میگفت با دیدن هر مرگ زندگی آدم تغییر میکنه. نگاهمون به زندگی عوض میشه. یادمه چند سال پیش که چند نفر رو پشت سر هم از دست دادیم زندگیام عوض شد. لبخندم هم. انگار اون شادی عمیق و بی دغدغه برای همیشه من رو ترک کرد و رفت. حالا با خودم فکر میکنم قلبهامون هرگز التیام پیدا خواهد کرد؟ آیا هیچ وقت لبخند دوباره روی لبهامون میشینه؟ آیا باورمون به این زندگی و به این دنیا هرگز دوباره همونی میشه که بوده؟
.
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ
.
پرواز ۷۵۲
تهران - کیف
یا لطیف»
یک.
دیروز به قسمت
جنوبگان» از پادکست چنل بی گوش میکردیم. عجیب بود و باور نکردنی. در عین حال اتفاق افتاده بود و واقعیت داشت. مردی (هنری ورزلی) که همهی حد و حدودی که برای یک انسان قابل تصور است را در هم میشکند و به تنهایی در قطب جنوب و در برف و سرما و یخبندان سفر میکند. قابل باور نیست که یک انسان بتواند از نا امیدی، خستگی، بیماری، ترس و هزار جور مانع دیگر عبور کند. اما واقعیت این است که اتفاق افتاده.
دو.
بعد از به دنیا آمدن لیلی خیلیها راجع به تجربهی زایمان از من میپرسند. اینکه آیا خیلی سخت بود. درد زیادی را تحمل کردی؟ من تقریبا با خنده به همه میگفتم که آنقدر که تصورش سخت است در واقعیت سخت نیست. اما از دیروز که این اپیزود را گوش کردهام بیشتر به تجربهای که پشت سر گذاشتم فکر میکنم. آیا واقعا سخت نبود؟ آیا واقعا دردش آنقدرها هم زیاد نیست؟ (درد زایمان را در فرهنگ عامیانه به شکستن همزمان ۲۰ استخوان، سوختن در آتش و . تشبیه میکنند) واقعیت این است که بود. اما تجربهی من از این درد با اندازهی آن متناسب نیست. هرچه به آن فکر میکنم میبینم در منتقل کردن این تجربه مدام سعی میکنم آن را ملایمتر جلوه بدهم.
واقعیت این است که درد ملایم نیست. بسیار هم شدید و کوبنده است. اما چیزی که تا امروز به آن فکر نکرده بودم این بود که من قویتر از چیزی بودم که فکر میکردم. توانم در تحمل درد خیلی بیشتر از چیزی بود که میدانستم. تا قبل از این بیشترین دردی که تحمل کرده بودم در حد سردرد ساده، دل درد یا زخم کوچک بود. هیچ تخمینی از توانم نداشتم. تا کجا میتوانم درد بکشم. توانم خیلی بیشتر بود.
سه.
هنری ورزلی در اپیزود جنوبگان یک شعار دارد: by Endurance we conquer» یا با استقامت پیروز خواهیم شد». توان او برای استقامت باورنکردنی بود. پس از حدود دو ماه راه رفتن در برف به تنهایی، با وجود خستگی بسیار شدید، ضعف بدنی و بیماریهای گوناگون، کاهش وزن بسیار زیاد و گرسنگی باز در حال ادامه دادن بود. حالا که به آن فکر میکنم احساس میکنم خیلی از ترسهایم از آنجایی است که تخمینی از استقامت خودم ندارم. واقعیت این است که ما خیلی قویتر از چیزی هستیم که میپنداریم. توان فیزیکی و روانیمان خیلی بیشتر است. واقعیت این است که زندگی اصلا ملایم با ما تا نمیکند ولی ما بیشتر مواقع از پساش بر میآییم چون قوی هستیم. گاهی از اینکه میتوانم چندین کار را همزمان انجام بدهم از خودم شگفت زده میشوم. اما شاید دفعه بعد باید به این فکر کنم که تا کجا میتوانم پیش بروم. دوستی برایمان آرزو میکرد پا فراتر از مرزهایمان بگذاریم. به این فکر میکنم که این مرزها در واقع مرزهای ذهنی هستند، وگرنه تا رسیدن به مرزهای واقعی کیلومترها فاصله داریم!
بار بعدی که کسی راجع به تجربهی زایمان ازم سوال بپرسد خواهم گفت خیلی سخت و دردناک است اما نگران نباش چون تو قویتر از آن چیزی هستی که میاندیشی!
یا لطیف»
کرونا انگار قدمن بهمان نزدیک شده است. انگار صدای پایش اطراف زندگیمان به گوش میرسد. لحظاتی هست که میترسم. اضطراب مرا فرا میگیرد. اما خیلی به این فکر میکنم که این چند وقته، که بلا و مصیبت بیشتر از هر وقت دیگری سراغمان آمده انگار بیشتر زندگی کردهام! عجیب است. چند وقت پیش به سعید میگفتم همیشه یکی از فانتزیهای ذهنیام این بوده که از مسیر کوهها فرار کنم! نمیدانم چرا ولی انگار رنج مزه زندگی را شدیدتر میکند. تجربههایی به سراغت میآیند که تا به حال نبودهاند. شاید یک مثال منظورم را بهتر برساند. وقتی داستان زندگی آدمهایی را میخوانم که زندگی پر پیچ و خمی داشتهاند پیش خودم میگویم چه زندگی غنیای. داستانهایی از فراریهای ی، مبارزها، تبعیدیها، آنهایی که خودشان با پای خودشان رشد کردند و از هیچ، به جایی رسیدند. چه رنجهایی کشیده و از آنها عبور کردهاند. یک جورهایی همیشه ته دلم حسرت زندگیشان را میخوردم.
حالا این چند روز که کرونا دستش را روی گلویمان میفشرد به موضوع دیگری که خیلی بیربط نیست فکر میکنم. به فاصلهی مرگ با زندگی هر روزمان و تاثیرش بر کیفیت زندگی. داشتم فکر میکردم وقتی جنگ یک موضوع دور بود خیلی بیشتر از آن میترسیدم. وقتی که فقط چیزی بود مثل یک رویا یا وهم، چیزی که انگار خیلی به سراغمان نمیاید برایم ترسناک بود و دور. اما یک روز وقتی که خیلی ترسیده بودم با خودم در تنهایی نشستم و بعد از گفتگوهای تکنفره با جنگ کنار آمدم. گفتم جنگ میشود. شاید جنگ بشود. بعد دیگر ترس رفت. ترس فلجکننده و بدون راه گریز رفت. امروز فکر میکردم وقتی مرگ خیلی دور است انگار ترسش بیشتر است. گاهی بهش فکر میکنم و میگویم حالا نمیآید. حالا حالاها نمیآید. هنوز وقتش نیست. اما این روزها که نزدیک شده انگار ترسش هم کمرنگتر شده. به این فکر میکنم که زندگی متمدن این روزها تا جایی که بتواند مرگ را دور نگه میدارد. قبلا اینطور نبود. مرگ دم در بود. هر لحظه ممکن بود وارد شود. (یا حداقل حدس من این است) احساس میکنم وقتی مرگ دور میشود ترسش فلجمان میکند. اما وقتی همین کنارها باشد انگار با زندگی درمیآمیزد. هر لحظه ممکن است بیاید. نمیدانم چطور است که ترس میرود. اضطراب میرود. انگار آشتی میکنیم با مرگ.
این روزها بیشتر از همیشه برایم روزهای آشتی است.
یا لطیف»
چند وقت پیش از این نوشتم که توی بازی کردن با لیلی میمونم. هر بازی که میارم استقبال نمیکنه و منم از بازیهای مورد علاقهاش حوصلهام سر میره. حالا اومدم که بقیهی قصه رو بگم.
در اوج این چالش بودم که تبلیغ یه دورهای رو دیدم که یه مامانی در تعریف ازش گفته بود بعد از گذروندن این دوره چقدر بهتر تونسته با بچهاش بازی کنه. تقریبا بدون لحظه فوت وقت ثبتنام کردم. حالا با اسم و رسم دوره کاری ندارم. دورهی خوبی هم بود. چیزای زیادی هم یاد گرفتم. اما اتفاق مهمتری افتاد برام. توی دوره مربی راجع به این میگفت که چطور علاقهی بچهمون رو شناسایی کنیم، چطور متناسب با علاقهاش براش بازی بیاریم، چطور محیط رو آماده کنیم و . و . و .
اما داستان من این بود که بعد از یاد گرفتن و فهمیدن کل این داستانها انگار علاقهام رو برای عملی کردنشون به کلی از دست دادم. انگار فهمیدم اینجا جای من نیست. این اونی نیست که من میخوام و دوست دارم باشم. چیزایی که یاد گرفتم بیشتر شبیه نقش یه مربی» بود. کسی که مدام در حال یاد دادن یه سری موضوعات به بچه است. حالا این یاد دادن یا از جنس مستقیمه یا غیر مستقیم (یا به قول این کلاسها و دورهها یادگیری در بستر زندگی»).
احساس کردم توی کل این دو سال دارم خودم رو عذاب میدم که مربی باشم. یه مامانی که مربی هم هست. در حالی که واقعیت اینه که نیستم. اصلا دلم نمیخواد باشم! شاید یه فشار بیرونی هم هست از مامانهای رنگ و وارنگ اینستاگرام و انواع پیج آموزش بازی و . که این توقع رو در من از خودم ایجاد کرده بود که چنین آدمی باشم. اگر یه روز بازی جدید و خلاق نکنم عذاب وجدان بگیرم. اگر بچهام از سر تا پا رنگی و ماستی و خاکی و گلی نشه فکر کنم کم گذاشتم براش. ولی این نقطهای بود که وایسادم و انتخاب کردم. دیدم من همون بازیهای هر روزه و عادی رو با جون و دل انجام بدم بیشتر به جفتمون میچسبه. دیدم که لیلی هم میفهمیده من دارم زورکی بازی میکنم و دل نمیداده. بهتره خودم باشم. خودم همونی باشم که به خودم میگه تو مربی نیستی و لازم نیست مربی باشی. تو همین که مامان باشی و حضورت توی همین فعالیت سادهی کتاب خوندن با بچهات باشه کافیه. بچهها چی میخوان از ما مامان و باباها به جز عشق؟ عشق بدون توقع. چی میخوان به جز اینکه باهاشون باشیم. یه بودن بی دغدغه. یا شاید بهتر باشه بگم خودمون چرا گیر دادیم به والدگریمون؟ چرا همین عشق و حضور برامون کافی نیست؟
چند وقت پیش توی یه پیج دیگه یه جملهای گفته بود که خیلی به دلم نشست. گفته بود همهی این کارها بهانهای است برای گذراندن زمان بیدغدغه با کودکمون. دیدم قصهی من قصهی دغدغه است. اینکه اون لحظاتی که با لیلی میگذرونم همهاش تو فکرم. همهاش نگرانم. همهاش دارم برنامه میریزم. یا تو گذشته یا تو آینده. توی اون لحظه نیستم. به فکر غذاشم، به فکر مرتب کردن خونهام، به فکر کارای نیمه تموم خودم، به فکر کثیف شدن صورتش، به فکر عوض کردن لباسش، به فکر بحثی که توی گروه با دوستام داشتم و هزار چیز دیگه. یهو دیدم چقدر کمه لحظاتی که واقعا باهاشم. واقعا دارم بازی میکنم. همونجام. دیدم که همین چقدر مهمتر از همهی اون بازی کردنها و فعالیتها و مربی بودنها است.
حالا چند وقته که دست از سر همهی این فعالیتها برداشتم. سرچ کردن و دنبال بازی گشتن رو گذاشتم کنار. وقتی بهش میگم الان میام فقط سعی میکنم به حرفم وفا کنم. واقعا بیام و واقعا همه چی رو فقط برای چند دقیقه بذارم کنار. گاهی یهو به خودم میام و میبینم توی چند دقیقهی قبلی ۲۰ بار به ظاهرش گیر دادم. یه نخ از لباسش برداشتم، موهاشو مرتب کردم، دهنش رو تمیز کردم اما کنارش نبودم. دارم تمرین میکنم که بیشتر کنارش باشم. بیشتر توی چشماش نگاه کنم. بیشتر ببینمش. و تازه داره چشمام باز میشه که آهان. ببین الهه. ببین. مادری همینهاست.
درباره این سایت